شهادت نامه امام كاظم (علیه السلام)
- Details
- Created on Tuesday, 27 August 2013 12:37
- Hits: 2276
امام كاظم (علیه السلام) سالها مورد اذيت و آزار و تعقيب و زجر بود , و مدتى كه از 4 سال تا 14سال نوشته اند تحت نظر و در تبعيد و زندانها و تك سلولها و سياه چالهاى بغداد- در غل و زنجير - به سر مي برد .
امام موسى بن جعفر (علیه السلام) با وجود مراقبت دستگاه جبار هارونى بى آنكه بيمى بدل راه دهد به خاندان و بازماندگان سادات رسيدگى ميكرد و از گردآورى وحفظ آنان و جهت دادن به بقاياى آنان غفلت نداشت .آن زمان كه امام ( ع )در مدينه بود , هارون كسانى را بر حضرت گماشته بود تا از آنچه در گوشه وكنار خانه امام (علیه السلام) ميگذرد , وى را آگاه كنند .هارون از محبوبيت بسيار ومعنويت نافذ امام (علیه السلام) سخت بيمناك بود .
چنانكه نوشته اند كه هارون , درباره امام موسى بن جعفر (علیه السلام) ميگفت : ميترسم فتنه هايى بر پا كند كه خونها ريخته شود . پيداست كه اين قيامهاى مقدس را كه سادات علوى و شيعيان خاص رهبرى ميكردند و گاه خود در متن آن قيامها و اقدامهاى شجاعانه بودند از نظردستگاه حاكم غرق در عيش و تنعم به ناحق فتنه ناميده ميشد .از سوى ديگراين بيان هارون نشانگر آن است كه امام (علیه السلام) لحظهاى از رفع ظلم و واژگون كردن دستگاه جباران غافل نبوده است .وقتى مهدى عباسى به امام (علیه السلام) ميگويد : آيا من را از خروج خويش در ايمنى قرار ميدهى نشانگر هراسى است كه دستگاه ستمگر عباسى از امام (علیه السلام) و ياران و شيعيانش داشته است .
به راستى نفوذمعنوى امام موسى (علیه السلام) در دستگاه حاكم به حدى بود كه كسانى مانند على بن يقطين صدراعظم ( وزير ) دولت عباسى , از دوستداران حضرت موسى بن جعفر (علیه السلام) بودندو به دستورات حضرت عمل ميكردند .
سخن چينان دستگاه از على بن يقطين در نزد هارون سخنها گفته و بدگوييهاكرده بودند , ولى امام (علیه السلام) به وى دستور فرمود با روش ماهران و تاكتيك خاص اغفالگرانه ( تقيه ) كه در مواردى , براى رد گمى حيله هاى دشمن ضرورى و شكلى ازمبارزه پنهانى است , در دستگاه هارون بماند و به كمك شيعيان و هواخواهان آل على (علیه السلام) و تزويج مذهب و پيشرفت كار اصحاب حق , همچنان پاى فشارد - بيآنكه دشمن خونخوار را از اين امر آگاهى حاصل شود - .
سرانجام بدگوييهايى كه اطرافيان از امام كاظم (علیه السلام) كردند در وجود هارون كارگر افتاد و در سفرى كه در سال 179 ه , به حج رفت , بيش از پيش به عظمت معنوى امام (علیه السلام) و احترام خاصى كه مردم براى امام موسى الكاظم (علیه السلام) قائل بودند پى برد .
هارون سخت از اين جهت , نگران شد . وقتى به مدينه آمد و قبر منور پيامبر اكرم ( ص ) را زيارت كرد , تصميم بر جلب و دستگيرى امام (علیه السلام) يعنى فرزند پيامبر گرفت .
هارون صاحب قصرهاى افسانه اى در سواحل دجله , و دارنده امپراطورى پهناور اسلامى كه به آفتاب ميگفت بتاب كه هر كجابتابى كشور اسلامى و قلمرو من است آورند , دستور داد چند كجاوه باكجاوه امام (علیه السلام) بستند و بعضى را نابهنگام و از راههاى ديگر ببرند , تا مردم ندانند كه امام (علیه السلام) را به كجا و با كدام كسان بردند , تا يأ س بر مردمان چيره شود و به نبودن رهبر حقيقى خويش خو گيرند و سر به شورش و بلوا برندارندو از تبعيدگاه امام (علیه السلام) بيخبر بمانند .
و اين همه بازگو كننده بيم و هراس دستگاه بود , از امام (علیه السلام) و از يارانى كه - گمان ميكرد - هميشه امام (علیه السلام) آماده خدمت دارد ميترسيد , اين ياران با وفا - در چنين هنگامى - شمشيرهابرافرازند و امام خود را به مدينه بازگردانند .
اين بود كه با خارج كردن دوكجاوه از دو دروازه شهر , اين امكان را از طرفداران آن حضرت گرفت و كار تبعيدامام (علیه السلام) را فريبكارانه و با احتياط انجام داد . بارى , هارون , امام موسى كاظم (علیه السلام) را - با چنين احتياطها و مراقبتهايى از مدينه تبعيد كرد .
موضع گيريهاى امام (ع) در برابر حكومت هارون، موجب شد كه هارون حضرت رازير نظر بگيرد و رابطه ايشان را با مردم قطع كند. از اينرو آن بزرگوار رادستگير و روانه زندان ساخت. اولين زندان حضرت در بصره بود كه مدت يك سال طولكشيد.
عيسى بن جعفر; نوه منصور دوانيقى در نامهاى كه براى هارون مىنويسد وضعيت امامرا در اين زندان بازگو مىكند و مىنويسد: «مدتى است كه موسى بن جعفر (علیه السلام) درزندان من است. در اين مدت او را آزمودم و جاسوسانى بر او گماشتم. چيزى جزعبادت و دعا از او ديده نشد. كسى را مامور كردم تا دعاهاى او را بشنود. شنيدهنشد كه بر تو يا من نفرين كند. براى خود نيز جز به آمرزش و رحمت، دعايى نمىكندبنابراين كسى را بفرست تا موسى بن جعفر را به او تحويل دهم و گرنه او را آزادمىكنم» پس از وصول نامه عيسى، هارون مامورى فرستاد تاامام را از بصره بهبغداد نزد فضل بن ربيع; يكى از وزراى هارون ببرد. امام مدت طولانى در زندان فضلبه سر برد تا اينكه هارون از فضل خواست تا امام را بكشد.
ولى فضل چنين نكرد. هارون براى فضل نامه نوشت و خواست امام كاظم(علیه السلام) را به فضلبن يحى برمكى بسپارد. او حضرت راتحويل گرفت و در يكى از اطاقهاى خانهاش تحتنظر قرار داد و ديدهبانانى بر او گماشت، آن بزرگوار شب و روز سرگرم عبادت بودو بيشتر روزها را روزه مىگرفت; هارون از فضل بن يحيى برمكى نيز خواستحضرت رابه قتل برساند. ولى او دستبه چنين اقدامى نزد. هارون امام را به سندى بن شاهكسپرد. حضرت مخوفترين و تاريكترين دوران حبس را در اين زندان سپرى كرد.
وسرانجام روز بيست و پنجم رجب سال صد و هشتاد و سه هجرى در سن 55 سالگى درزندان به دست مردى ستمكار به نام سندى بن شاهك و به دستور هارون مسموم و شهيد شد .
شگفت آنكه , هارون با توجه به شخصيت والاى موسى بن جعفر (علیه السلام) پس ازدرگذشت و شهادت امام نيز اصرار داشت تا مردم اين خلاف حقيقت را بپذيرند كه حضرت موسى بن جعفر (علیه السلام) مسموم نشده بلكه به مرگ طبيعى از دنيا رفته است ,اما حقيقت هرگز پنهان نميماند .
سندى بن شاهك(براى ظاهر سازى) چند نفر قاضى و اشخاصى عادل نما را احضار كرد تا بر مرگطبيعى امام گواهى دهند; اما به اذن الهى امام كاظم(ع) متوجه آنها شد و فرمود:
«اشهدوا على انى مقتول بالسم، منذ ثلاثه ايام. اشهدوا انى صحيح الظاهر لكنىمسموم، و ساحمر فى آخر هذا اليوم حمره شديده منكره... فمضى (ع) كما قال فىآخر اليوم الثالث ...» گواهى دهيد كه من مدت سه روز است كه مسموم شدهام،ظاهرا سالم هستم ولى مسموم شدهام و به زودى بر اثر اين مسموميت از دنيا مىروم،... و به اين ترتيب در آخر روز سوم هفتمين ستاره فروزان آسمان ولايت چشم ازجهان فرو بست.
بدن مطهر آن امام بزرگوار را در مقابر قريش - در نزديكى بغداد - به خاك سپردند .
از آن زمان آن آرامگاه عظمت و جلال پيدا كرد , و مورد توجه خاص واقع گرديد , و شهر كاظمين از آن روز بنا شد و روى به آبادى گذاشت .
پی نوشت
1- ر.ك : منتهى الامال ، شيخ عباس قمى ؛ اعيان الشيعه ، سيد محسن امين ؛ سيره پيشوايان ، مهدى پيشوايى ؛ حيات فكرى و سياسى امامان شيعه (ع) ، رسول جعفريان
مرارت ها و شهادت امام کاظم علیه السلام
- Details
- Created on Tuesday, 27 August 2013 12:36
- Hits: 2307
رنجها و غمهاى امام موسى بن جعفر بعد از فاجعه كربلا، دردناكتروشديدتر از ساير ائمهعليهم السلامبود. هارون الرشيد همواره در كمين ايشانبود، امّا نمىتوانست به آنحضرت آسيبى برساند. شايد او از ترس اينكهمبادا سپاهيانش در صف ياران آنحضرت درآيند، از فرستادن آنان براىدستگيرى وشهيد كردن امام خوددارى مىورزيد، زيرا پنهانكاريى كهافراد مكتبى در اقدامات خود ملزم بدان بودند، موجب شده بود كهدستگاه حاكمه حتّى به نزديكترين افراد خود اعتماد نكند. اين على بنيقطين وزير هارون الرشيد و آن يكى جعفر بن محمّد بن اشعث وزير ديگرهارون است كه هر دو شيعه بودند همچنين بزرگترين واليان وكارگزارانهارون در زمره هواخواهان اهل بيتعليهم السلامبودند. از اينرو بود كه هارونخود شخصاً به مدينه رفت تا امام كاظم را دستگير كند.نيروهاى مخصوص هارون به اضافه سپاهى از شعرا و علماى دربارىومشاوران، او را در اين سفر همراهى مىكردند و ميليونها درهم و ديناراز اموالى كه از مردم به چپاول برده بود، با خود حمل مىكرد و به عنوانحقالسكوت به اطرافيان خود در اين سفر بذل و بخشش مىنمود. و دراين ميان به رؤساى قبايل وبزرگان و چهرههاى سر شناس مخالف توجّهورسيدگى بيشترى نشان مىداد.
هارون الرشيد اين گونه عازم مدينه شد تا بزرگترين مخالفحكومت غاصبانه خويش را دستگير كند. اينك ببينيم هارون براىرسيدن به اين مقصود چه كرد:
اوّل: هارون چند روزى نشست. مردم به ديدنش مىآمدند و او هم بهآنها حاتم بخشى مىكرد تا آنجا كه شكمهاى برخى از مخالفان را كهمخالفت آنان با حكومت جنبه شخصى و براى رسيدن به منافع خاصّىبود، سير كرد.
دوّم: عدهاى را مأموريت داد تا در شهرها بگردند و بر ضدّ مخالفانحكومت تبليغات به راه اندازند. او همچنين شاعران و مزدوران دربارىرا تشويق كرد كه در ستايش او شعر بسرايند و بر حرمت محاربه با هارونفتوا دهند.
سوّم: هارون قدرت خود را پيش ديدگان مردم مدينه به نمايش گذاردتا كسى انديشه مبارزه با او را در سر نپروراند.
چهارم: هنگامى كه همه شرايط براى هارون آماده شد، شخصاً بهاجراى بند پايانى طرح توطئهگرانه خويش پرداخت. او به مسجد رسولخداصلى الله عليه وآله رفت. شايد حضور او مصادف با فرارسيدن وقت نماز بوده كهمردم و طبعاً امام موسى بن جعفرعليهما السلام براى اداى نماز در مسجد حضورداشتهاند. هارون به سوى قبر پيامبرصلى الله عليه وآله جلو آمد و گفت: السلام عليكيا رسول اللَّه! اى پسر عمو.
هارون در واقع مىخواست با اين كار شرعى بودن جانشينى خود رااثبات كند و آن را علّتى درست براى زندانى كردن امام كاظم جلوه دهد.
امّا امام اين فرصت را از او گرفت و صفها را شكافت و به طرف قبرپيامبرصلى الله عليه وآله آمد و به آن قبر شريف روى كرد و در ميان حيرت و خاموشىمردم بانگ برآورد:
السلام عليك يا رسول اللَّه! السلام عليك يا جدّاه!
امام كاظم با اين بيان مىخواست بگويد: اى حاكم ستمگر اگر رسولخدا پسر عموى توست و تو مىخواهى بنابر اين پيوند نسبى، شرعى بودنحكومت خود را اثبات كنى بايد بدانى كه من بدو نزديكترم و آنحضرتجدّ من است. بنابر اين من از تو به جانشينى و خلافت آن بزرگوارشايستهترم!
هارون مقصود امام را دريافت و در حالى كه مىكوشيد تصميم خود رابراى دستگيرى امام كاظم توجيه كند، گفت:
اى رسول خدا من از تو درباره كارى كه قصد انجام آن را دارم پوزشمىخواهم. من قصد دارم موسى بن جعفر را به زندان بيفكنم. چون اومىخواهد ميان امّت تو اختلاف و تفرقه ايجاد كند و خون آنها را بريزد.
چون روز بعد فرارسيد، هارون فضل بن ربيع را مأمور دستگيرى امامكاظم كرد. فضل بر آنحضرت كه در جايگاه رسول خداصلى الله عليه وآله به نمازايستاده بود، در آمد و دستور داد او را دستگير كنند و زندانى نمايند.(1)
سپس دو محمل ترتيب داد كه اطراف آنها پوشيده بود. ايشان را دريكى از آنها جاى داد و آن دو محمل را روى استر بسته بر هر يك عدّهاى راگماشت. يكى را به طرف بصره و ديگرى را به سوى كوفه روانهكرد تابدينوسيله مردم ندانند امام را به كجا مىبرند. امام كاظمعليه السلام در هودجىبود كه به سمت بصره مىرفت. هارون به فرستاده خود دستور داد كهآنحضرت را به عيسى بن جعفر منصور كه والى وى در بصره بود، تسليمكند. عيسى يك سال آنحضرت را در نزد خود زندانى كرد. سپس عيسىنامهاى به هارون نوشت كه موسى بن جعفر را از من بگير و به هركه مىخواهى بسپار و گرنه من او را آزاد خواهم كرد. من بسيار كوشيدمتا دليلى و بهانهاى براى دستگيرى او پيدا كنم، امّا نتوانستم حتّىمن گوش دادم تا ببينيم كه آيا او در دعاهاى خود بر من يا تو نفرينمىفرستد، امّا ديدم كه او فقط براى خودش دعا مىكند و از خداوندرحمت ومغفرت مىطلبد!
هارون پس از دريافت اين نامه، كسى را براى تحويل گرفتن امامموسى الكاظم روانه بصره كرد و او را روزگارى دراز در بغداد، در نزدفضل بن ربيع، زندانى كرد. هارون خواست به دست فضل آن امام را بهشهادت برساند، امّا فضل از اجراى خواسته هارون خوددارى ورزيد، درنتيجه هارون دستور داد كه آنحضرت را به فضل بن يحيى تسليم كند و ازفضل خواست تا كار امام را يكسره سازد، امّا فضل هم زيربار اين فرماننرفت. از طرفى به هارون كه در آن هنگام در "رقه" بود، خبر رسيد كهامام موسى كاظم در خانه فضل به خوشى وآسودگى روزگار مىگذارند.ازاينرو هارون "مسرور" خادم را با نامههائى روانه بغداد كرد و به وىدستور داد كه يكسره به خانه فضل بن يحيى درآيد و در باره وضعآنحضرت تحقيق كند و چنانچه ديد همانگونه كه به وى خبر دادهاند،نامهاى را به عبّاس بن محمّد بسپارد و به او امر كن تا آنرا به اجرا گذاردونامه ديگرى به سندى بن شاهك بدهد و به او بگويد كه فرمان عبّاس بنمحمّد را به جاىآورد.(2)
اين ماجرا را از اينجا به بعد از يكى از روايات تاريخى پىمىگيريم:
اين خبر به گوش يحيى بن خالد )پدر فضل( رسيد. او بىدرنگ سواربر مركب خويش شد و نزد هارون آمد و از درى جز آن در كه معمولاًمردم از آن وارد قصر مىشدند، پيش هارون رفت و بدون آنكه هارونمتوجّه شود از پشت سراو داخل شد و گفت: اى اميرالمؤمنين به سخنانمن گوش فراده. هارون هراسان به وى گوش سپرد. يحيى گفت: فضلجوان است، امّا من نقشه تو را عملى مىكنم.
چهره هارون از شنيدن اين سخن ازهمشكفت و به مردم روى كردوگفت: فضل مرا در كارى نافرمانى كرد و من او را لعنت فرستادم اينك اوتوبه كرده و به فرمان من در آمده است پس شما هم او را دوست بداريد.
حاضران گفتند: ما هر كس را كه تو دوست بدارى دوست مىداريموهر كس را كه دشمن بخوانى ما نيز او را دشمن مىخوانيم!! و اينك فضلرا دوست داريم.
يحيى بن خالد از نزد هارون بيرون آمد و شخصاً با نامهاى به بغدادرفت. مردم از ورود ناگهانى يحيى شگفتزده شدند. شايعاتى در بارهورود ناگهانى يحيى گفته مىشد، امّا يحيى چنين وانمود كرد كه براىسروسامان دادن به وضع شهر و رسيدگى به عملكرد كارگزاران به بغدادآمده و چند روزى نيز به اين امور پرداخت. آنگاه سندى بن شاهك راخواست و دستور قتل آنحضرت را به او ابلاغ كرد. سندى فرمان او را بهجاىآورد.
امام موسى كاظم هنگام فرارسيدن وفات خويش از سندى بن شاهكخواست كه غلام او را كه در خانه عبّاس بن محمّد بود، بر بالين وى حاضركند. سندى گويد: از آنحضرت خواستم به من اجازه دهد كه از مال خوداو را كفن كنم، امّا او نپذيرفت و در پاسخ من فرمود: ما خاندانى هستيمكه مهريه زنانمان و مخارج نخستين سفر حجّمان و كفن مردگانمان همه ازمال پاك خود ماست و كفن من نيز نزد من حاضر است.
چون امام دعوت حق را لبيك گفت فقها و چهرههاى سرشناش بغدادرا كه هيثم بن عدّى و ديگران نيز در ميان آنها بودند، بر جنازه آنحضرتحاضر كردند تا گواهى دهند كه هيچ اثرى از شكنجه بر آنحضرت نيستووى به مرگ طبيعى جان سپرده است. آنان نيز به دروغ به اين امرگواهى دادند. آنگاه پيكر بىجان امام را بر كنار جسر بغداد گذارده، ندا دادند: اين موسى بن جعفر است كه )به مرگ طبيعى( جان سپردهاست. بدو بنگريد. مردم دسته دسته جلو مىآمدند و در سيماىآنحضرت به دقت مىنگريستند.
در روايتى كه از برخى از افراد خاندان ابوطالب نقل شده، آمده است:فرياد زدند اين موسى بن جعفر است كه رافضيان ادعا مىكردند اونمىميرد. به جنازه او بنگريد. مردم نيز آمدند و در جنازه آنحضرتنگريستند.
گفتند: امام كاظم را در قبرستان قريش به خاك سپردند و قبرش دركنار قبر مردى از نوفليين به نام عيسى بن عبداللَّه قرار گرفت.(3)
روايات تاريخى نقل مىكنند كه امام كاظم از زندان با شيعيانوهواخواهانش ارتباط برقرار مىكرد و به آنها دستوراتى مىداد و مسايلسياسى و فقهى آنان را پاسخ مىگفت:
براستى امام كاظمعليه السلام چگونه با شيعيان خويش رابطه برقرار مىكرد؟شايد اين ارتباط از راههاى غيبى صورت مىگرفت، امّا احاديث بسيارىاين نكته را روشن مىكنند كه بيشتر كسانى كه امام در نزد آنان زندانىمىشد از معتقدان به امامت وى بودند. اگر چه حكومت مىكوشيدزندانبانهاى آنحضرت را از ميان خشنترين افراد و طرفداران خودبرگزيند چرا كه خود آنها )زندانبانان( از نحوه عبادت امام كاظمعليه السلامودانش سرشار و مكارم اخلاقى آنحضرت اطلاع داشتند و كراماتبسيارى را از آنحضرت مشاهده كرده بودند.
در كتاب بحارالانوار آمده است كه عامرى گفت: هارون الرشيد كنيزىخوش سيما به زندان امام موسى كاظم فرستاد تا آنحضرت را آزار دهد.امام در اين باره فرمود: به هارون بگو:
بَلْ أَنتُم بِهَدِيَّتِكُمْ تَفْرَحُونَ (4).
بلكه شما به هديه خود شادمانى مىكنيد.
مرا به اين كنيز و امثالاو نيازى نيست. هارون از اين پاسخ خشمگينشد وبه فرستاده خويش گفت: به نزد او برگرد و بگو: ما تو را نيز بهدلخواه تونگرفتيم وزندانىنكرديم وآن كنيز را پيشاو بگذار وخود بازگرد.
فرستاده فرمان هارون را به انجام رساند و خود بازگشت. با بازگشتفرستاده، هارون از مجلس خويش برخاست و پيشكارش را به زندان امامموسى كاظم روانه كرد تا از حال آن زن تفحّص كند. پيشكار آن زن را ديدكه به سجده افتاده و سر از سجده برنمىدارد و مىگويد: قدوس سبحانكسبحانك.
هارون از شنيدن اين خبر شگفتزده شد و گفت: به خدا موسى بنجعفر آن كنيز را جادو كرده است. او را نزد من بياوريد. كنيز را كهمىلرزيد و ديده به آسمان دوخته بود در پيشگاه هارون حاضر كردند.هارون از او پرسيد:
اين چه حالى است كه دارى؟ كنيز پاسخ گفت: اين حال، حال موسىبن جعفر است. من نزد او ايستاده بودم و او شب و روز نماز مىگذارد.چون از نماز فارغ شد زبان به تسبيح و تقديس خداوند گشود. من از اوپرسيدم: سرورم! آيا شما را نيازى نيست تا آن را رفع كنم؟ او پرسيد:مرا چه نيازى به تو باشد؟ گفتم: مرا براى رفع حوايج شما بدين جافرستادهاند گفت: اينان چه هدفى دارند؟ كنيز گفت: پس نگريستمناگهان بوستانى ديدم كه اوّل و آخر آن در نگاه من پيدا نبود، در اينبوستان جايگاههايى مفروش به پر و پرنيان بود وخدمتكاران زن و مردىكه خوش سيماتر از آنها و جامهاى زيباتر از جامه آنها نديده بودم، بر اينجايگاهها نشسته بودند. آنها جامهاى حرير سبز پوشيده بودند و تاجها ودرّ و ياقوت داشتند و در دستهايشان آبريزها و حولهها و هر گونه طعامبود. من به سجده افتادم تا آنكه اين خادم مرا بلند كرد و در آن لحظهپىبردم كه كجا هستم.
هارون گفت: اى خبيث شايد به هنگامى كه در سجده بودى، خوابتو را درگرفته و اين امور را در خواب ديده باشى؟
كنيز پاسخ داد: به خدا سوگند نه سرورم. پيش از آنكه به سجده روماين مناظر را ديدم و به همين خاطر به سجده افتادم.
هارون به پيشكارش گفت: اين زن خبيث را نزد خودنگه دار تا مباداكسى اين سخن را از او بشنود. زن به نماز ايستاد و چون در اين باره از اوپرسيدند، گفت: عبد صالح (امام موسى كاظمعليه السلام ) را چنين ديدم و چوناز سخنانى كه گفته بود، پرسيدند: پاسخ داد: چون آن منظره را ديدمكنيزان مرا ندا دادند كه اى فلان از عبد صالح دورى گزين تا ما بر او واردشويم كه ما ويژه اوييم نه تو.
آن زن تا زمان مرگ به همين حال بود. اين ماجرا چند روز پيش ازشهادت امام كاظم رخداد.اين ارزش و كرامت امام كاظمعليه السلام در پيشگاه خدا و اين هم فرجامهارون ستمگر و سركش!!
از خداوند بزرگ مىخواهيم كه ما را جزو دوستداران دوستانشوبيزاران از دشمنانش قرار دهد و ما را بر پيمودن راه ائمه هدىعليهم السلامتوفيقارزانى فرمايد.
پاورقى ها :
1) مقاتل الطالبيّين، ص213.
2) مقاتل الطالبيّين، ص233.
3) مقاتل الطالبيّين، ص234 به نقل از كتاب الغيبة شيخ طوسى، ص22.
4) سوره نمل، آيه36.
حکايتي از اهل بيت (ع)
- Details
- Created on Tuesday, 27 August 2013 12:34
- Hits: 2209
آخرين پيام
روزها يکي پس از ديگري مي آمدند و مي رفتند و خورشيد عالم افروز به علت هميشگي اش هر روز از مشرق سر در مي آورد و درمغرب غروب مي کرد،اما چيزي که او مي ديد فقط تاريکي سياه چال بود.سال هاي سال بود که سهم او از روشنايي روز.فقط نوراندک از روزنه کوچکي بود و بس ،تنها چيزي که او را زنده نگه داشته بود نورايمان بود.
آن جا ازرفاه و آسايش و آزادي خبري نبود ،اما زمزمه هاي عاشقانه او درخلوت خانه تنهايي و به هنگام رازو نياز با معبودش روح او رابه عالم ملکوت پبوند زده بود و از اين دنياي حقيربه عبادت دلخوش کرده بود .نورايمان او دل کنيززيبا روي-که زندان بان او براي آزار روحي امام به زندان فرستاده بود-را نيز در کنج زندان روشن کرده بود.
برعکس درکاخ هارون نعره هاي مستانه ديو سيرتان تا آسمان بلند بود و بساط عيش و نوش هميشه به راه ،زنداني آنجا نيز دست از ارشاد برنمي داشت ،مي خواست حرف آخرش را بزند و حجت را تمام کند.
زندان بان را صدا کرد و قلم و کاغي از او خواست .آن گاه زيرروزنه کوچکي که کمي نورهمراه داشت و نشست و نامه اي نوشت .يک بارخواند و نامه را به نگهبان داد تا به هارون الرشيد برساند .نگهبان وارد کاخ شد.هارون پرسيد :چيست؟
-نامه.
-ازچه کسي است؟
از زنداني،موسي بن جعفر ،اما گفته بلند بخوانيد تا همه بشنوند .
بده ببينم .حتماً تقاضاي آزادي کرده و نامه را گرفت و طوري که حاضران همه بشنوند خواند:
روزگاربرمن در اين زندان تاريک با مشکلات و سختي هاي فراواني مي گذرد ،درحالي که روزگار تو سراسر خوشگذراني است.من و تو در روز قيامت که پاياني برايش نيست.
به هم خواهيم رسيد و به حساب هايمان رسيدگي خواهند کرد.اين را بدان که آنجا ستمگران و اهل باطل زيانکارخواهند بود.هارون به اطرافش نگاه کرد. و حاضران چهره اي غمگين به خود گرفته بودند .رگ وسط پيشاني هارون از شدت خشم برآمده بود.نامه را مچاله کرد و به گوشه اي پرتاب کرد و دست هايش را به کمرش زد و مشغول قدم زدن شد.
آن نامه کوتاه ولي پرمعنا مستي را از سرش پرانده بود.دست آخر از شدت عصبانيت نعره اي کشيد .به تخت رياستش تکيه کرد و درحالي که دندان هايش را به هم مي فشرد به فکرفرو رفت .با خود انديشيد که اين حرف حق را که بسيارتلخ و شکننده بود چگونه پاسخ گويد.
روزبعد جسم نحيف امام کاظم (ع)در گوشه اي از زندان روي زمين بود،اما پرنده روحش به نزد جد بزرگوار و پدر و مادر شهيدش پر کشيده بود.
زندگي نامه امام كاظم(علیه السلام ) (1 )
- Details
- Created on Tuesday, 27 August 2013 12:35
- Hits: 2456
نام امام هفتم ما , موسي و لقب آن حضرت كاظم (علیه السلام) كنيه آن امام ابوالحسن و ابوابراهيم ، مادرش بانويي بافضيلت بنام «حميده»، و پدرش پيشواي ششم حضرت صادق - عليهالسلام - است/است . شيعيان و دوستداران لقب باب الحوائج به آن حضرت داده اند .تولد امام موسي كاظم (علیه السلام) روز يكشنبه هفتم ماه صفر سال 128 هجري در ابواء اتفاق افتاد .دوران امامت امام هفتم حضرت موسي بن جعفر (علیه السلام)مقارن بود با سالهاي آخر خلافت منصور عباسي و در دوره خلافت هادي و سيزده سال از دوران خلافت هارون كه سختترين دوران عمر آن حضرت به شمار است .امام موسي كاظم (علیه السلام) از حدود 21 سالگي بر اثر وصيت پدر بزرگوار و امرخداوند متعال به مقام بلند امامت رسيد , و زمان امامت آن حضرت سي و پنج سال و اندكي بود و مدت امامت آن حضرت از همه ائمه بيشتر بوده است , البته غيراز حضرت ولي عصر (عجل الله تعالی فرجه) .او در سال 128 هجري در سرزمين «ابوأ» (يكي از روستاهاي اطراف مدينه) چشم به جهان گشود و در سال 183 (يا 186)به شهادت رسيد/
خلفاي معاصر حضرت:
از سال 148 كه امام صادق - عليهالسلام - به شهادت رسيد، دوران امامت حضرت كاظم آغاز گرديد. آن حضرت در اين دوران با خلفاي ياد شده در زير معاصر بود:
1- منصور دوانيقي (136-158)/2- محمد معروف به مهدي (158-169)/3- هادي (169-170)/4- هارون (170-193)/.هنگام رحلت امام صادق - عليهالسلام - منصور دوانيقي ، خليفه مشهور و ستمگر عباسي ، دراوج قدرت و تسلط بود/منصور كسي بود كه براي پايههاي حكومت خود، انسانهاي فراواني را به قتل رسانيد. او در اين راه نه تنها شيعيان، بلكه فقها و شخصيتهاي بزرگ جهان تسنن را نيز كه با او مخالفت مي ورزيدند، سخت مورد آزار قرار مي داد، چنانكه «ابوحنيفه» را به جرم اينكه برضد او به پشتيباني از «ابراهيم» (پسر عبدالله محض، و رهبر قيام ضدّ عباسي در عراق) فتوا داده بود، شلاق زد، و به زندان افكند!(1-1) . امام كاظم پس از وفات پدر، در سن بيست سالگي با چنين زمامدار ستمگري روبرو گرديد كه حاكم بلا منازع قلمرو اسلامي به شمار مي رفت/ منصور وقتي كه توسط «محمد بن سليمان» (فرماندار مدينه) از درگذشت امام صادق آگاه شد، طي نامهاي به وي نوشت:
اگر جعفر بن محمد شخصي را جانشين خود قرار داده، او را احضار كن و گردنش را بزن!طولي نكشيد كه گزارش فرماندار مدينه به اين مضمون به بغداد رسيد:
جعفر بن محمد ضمن وصيتنامه رسمي خود، پنج نفر را به عنوان وصي خود برگزيده كه عبارتنداز:
1- خليفه وقت، منصور دوانيقي !
2- محمد بن سليمان(فرماندار مدينه و خود گزارش دهنده!)
3- عبدالله بن جعفر بن محمد(برادر بزرگ امام كاظم)
4- موسي بن جعفر عليهالسلام -
5- حميده(همسر آن حضرت!) فرماندار در ذيل نامه كسب تكليف كرده بود كه كدام يك از اين افراد بايد به قتل برساند؟! منصور كه هرگز تصور نمي كرد با چنين وضعي روبرو شود، فوقالعاده خشمگين گرديد و فرياد زد:
اينها را نمي شود كشت! البته اين وصيتنامه امام يك حركت سياسي بود؛ زيرا حضرت صادق عليهالسلام - قبلاً امام بعدي و جانشين واقعي خود يعني حضرت كاظم را به شيعيان خاص و خاندان علوي معرفي كرده بود، ولي از آنجا كه از نقشههاي شوم و خطرناك منصور آگاهي داشت، براي حفظ جان پيشواي هفتم چنين وصيتي نموده بود.
پاسدار دانشگاه جعفري :
بررسي اوضاع و احوال نشان مي داد كه هرگونه اقدام حاد و برنامهاي كه حكومت منصور از آغاز روي آن حساسيت نشان بدهد صلاح نيست، ازينرو امام كاظم دنباله برنامه علمي پدر را گرفت و حوزهاي نه به وسعت دانشگاه جعفري تشكيل داد و به تربيت شاگردان بزرگ و رجال علم و فضيلت پرداخت «سيد بن طاووس» مي نويسد:
گروه زيادي از ياران و شيعيان خاص امام كاظم عليهالسلام -و رجال خاندان هاشمي در محضر آن حضرت گرد مي آمدند و سخنان گهربار و پاسخهاي آن حضرت به پرسشهاي حاضران را يادداشتمي نمودند و هر حكمي كه در مورد پيشآمدي صادر مي نمود، ضبط مي كردند.(2-1)«سيد اميرعلي » مي نويسد:
در سال 148 امام جعفر صادق عليهالسلام - در شهر مدينه درگذشت ، ولي خوشبختانه مكتب علمي او تعطيل نشد، بلكه به رهبري جانشين و فرزندش موسي كاظم عليهالسلام - ، شكوفايي خود را حفظ كرد.(3-1)موسي بن جعفر نه تنها از نظر علمي تمام دانشمندان و رجال علمي آن روز را تحتالشعاع قرار داده بود، بلكه از نظر فضائل اخلاقي و صفات برجسته انساني نيز زبانزد خاص و عام بود، به طوري كه تمام دانشمنداني كه با زندگي پرافتخار آن حضرت آشنايي دارند در برابر عظمت شخصيت اخلاقي وي سر تعظيم فرود آوردهاند/«ابن حجر هيتمي » ، دانشمند و محدث مشهور جهان تسنّ، مي نويسد:
موسي كاظم وارث علوم و دانشهاي پدر و داراي فضل و كمال او بود. وي در پرتو عفو و گذشت و بردباري فوقالعادهاي كه (در رفتار با مردم نادان) از خود نشان داد، كاظم لقب يافت، و در زمان او هيچكس در معارفالهي و دانش و بخشش به پايه او نمي رسيد.(4-1)
كارنامه سياه خلافت، در عصر امام كاظم (علیه السلام) :
1- مهدي عباسي :
دوران سياه خلافت منصور كه سايه شوم آن در سراسر كشور اسلامي سنگيني مي كرد، با مرگ وي به پايان رسيد و مردم پس از 22 سال تحمل رنج و فشار، نفس راحتي كشيدند/ پس از وي فرزندش محمد مشهور به « مهدي» روي كار آمد. زمامداري مهدي ابتدا با استقبال گرم عموم مردم روبرو گرديد، زيرا وي نخست در باغ سبز به مردم نشان داد و با اعلان فرمان «عفو عمومي » تمام زندانيان سياسي را (اعم از بني هاشم و ديگران) آزاد ساخت، و به قتل و كشتار و شكنجه و آزار مردم خاتمه بخشيد، و تمام اموال منقول و غير منقول مردم را كه پدرش منصور مصادره و ضبط كرده بود، به صاحبان آنها تحويل داد و مقدار زيادي از موجودي خزانه بيتالمال را در ميان مردم تقسيم كرد.(1) طبق نوشته « مسعودي» ، مورخ مشهور ، مجموع اموالي كه منصور بزور از مردم گرفته بود ، بالغ بر ششصد ميليون درهم و چهارصد ميليون دينار بود!! و اين مبلغ غير از ماليات اراضي و خراجهايي بود كه منصور در زمان خلافت خود از كشاورزان گرفته بود.(2) و چون به دستور وي تمام اين اموال به عنوان «بيت المال مظالم»! درمحل مخصوصي نگهداري مي شد و نام صاحب هر مالي روي آن نوشته شده بود، مهدي همه آنها را تفكيك نموده به صاحبان اموال و يا وارث آنها تحويل داد.(3)شايد يكي از عوامل اقدام مهدي اين بود كه وقتي كه او روي كار آمد، جنبشها و نهضتهاي ضد استبدادي علويان به وسيله منصور سركوب شده و آرامش نسبي برقرار شده بود/در هرحال اين آزادي و امنيت و رفاه اقتصادي موجبات رضايت گروه هاي مختلف اجتماع را فراهم آورد و خون تازهاي در شريان حيات اجتماعي و اقتصادي به جريان انداخت/البته اگر اين برنامه ادامه پيدا مي كرد آثار و نتايج درخشاني به بار مي آورد، ولي متأسفانه طولي نكشيد كه برنامه عوض شد و خليفه جديد چهره اصلي خود را آشكار ساخت و برنامههاي ضد اسلامي خلفاي پيشين از نو آغاز گرديد.
كانون عياشي و فساد:
«مهدي » در آغاز خلافت به پيروي از «منصور» كه مردي خشك و باصلابت بود، خيل نديمان و عناصر آلوده را كه معمولاً در دربار خلفأ بزمآرايي مي كردند، به دربار راه نداد و از خوشگذراني و مجالس عيش و نوش دوري جست، ولي بيش از يك سال نگذشته بود كه تغيير روش داد و بساط خوشگذراني و عياشي را داير كرد و نديمان را مورد توجه فوقالعاده قرار داد، و هرچه خيرانديشان و رجال بي نظر عواقب ناگوار اين كار را گوشزد كردند، ترتيب اثر نداد و گفت:
« آن دم خوش است كه در بزم بگذرد و زندگي بدون نديمان دركام من گوارا نيست»!(4) وي بهقدري در اين راه افراط مي كرد كه حتي گوش به نصايح و اندرزهاي وزير خردمند و با فضيلت خود، «يعقوب بن داود» ، نمي داد. او كه هرگز در امور كشوري از نظريات يعقوب عدول نمي كرد و نقشهها و برنامههاي او را صد در صد به مورد اجرا مي گذاشت، وقتي پاي بزم و عيش و نوش به ميان مي آمد، به سخنان منطقي و بي غرضانه او ترتيب اثر نمي داد/يعقوب كه از فساد و آلودگي دربار خلافت و بوالهوسي خليفه رنج مي برد، وقتي مشاهده مي كرد كه اطرافيان مهدي در قصر خلافت اسلامي ! و در حضور وي بساط ميگساري گستردهاند، مي گفت:
« آيا براي همين كارها وزارت را به عهده من گذاشته و مرا به اين سمت منصوب كردهاي ؟
آيا صحيح است كه بعد از پنج نوبت اقامه نماز جماعت در مسجد جامع، بر سر سفره شراب بنشيني ؟!»/ ولي نديمان خليفه كه عادت كرده بودند با بيتالمال مسلمانان، شب و روز به خوشگذراني بپردازند، سخنان يعقوب را به باد تمسخر گرفته مهدي را به بادهگساري تشويق مي كردند و گاهي به زبان شعر مي گفتند:
فَدَع عَنكَ يَعقُوبَ بنَ داوُدَ جانِباًوَاَقبِله عَلي صَهبأَ طَيّبَ النّشرِ .. يعقوب و سخنان او را رها كن و با شراب گوارا دمساز باش!(5) اين روش مهدي موجب گسترش دامنه آلودگي و لا اُباليگري در جامعه اسلامي گرديد و اشعار و غزلهاي بي پرده و هوسانگيز شُعرايي مثل « بَشّار» همه جا دهن به دهن گشت و آتش به خرمن عفت و پاكي جامعه زد و صداي اعتراض بزرگان و افراد غيور از هر سو بلند شد.(6)خليفه كه سرگرم خوشگذرانيهاي خود بود ، از آگاهي به وضع مردم دور ماند و در نتيجه فساد و رشوه خواري رواج يافت و مأموران ماليات عرصه را بر مردم تنگ گرفتند. خود وي نيز بناي سختگيري گذاشت و براي نخستين بار مالياتهايي بر بازارهاي بغداد بست(7) و زندگاني كشاورزان فوقالعاده پريشان گشت و از شدت فشار و سختي به ستوه آمدند.(8)
سختگيري فوقالعاده نسبت به علويان:
طرز رفتار مهدي از جهات مختلف با پدرش منصور فرق داشت، ولي روش اين دو، از يك جهت مثل هم بود و آن سختگيري و فشار نسبت به علويان بود. مهدي نيز مثل منصور ازهرگونه سختگيري و فشار نسبت به بني هاشم فرو گذاري نمي كرد و حتي گاهي بيش از منصور خشونت نشان مي داد. مهدي كه فرزندان علي عليهالسلام - را براي حكومت خود خطرناك مي دانست، همواره در صدد كوبيدن هر جنبشي بود كه از طرف آنان رهبري مي شد. او با گرايش به سوي تشيع و همكاري با رهبران علوي بشدت مبارزه مي كرد/مورخان مي نويسند:
« قاسم بن مجاشع تميمي» هنگام مرگ خود وصيتنامهاي نوشت و براي امضاي مهدي نزد وي فرستاد. مهدي مشغول خواندن وصيتنامه شد، ولي همين كه به جملهاي رسيد كه قاسم ضمن بيان عقايد اسلامي خود، پس از اقرار به يگانگي خدا و نبوت پيامبر اسلام، علي عليهالسلام - را به عنوان امام و جانشين پيامبر، معرفي كرده بود، وصيتنامه را به زمين پرت نمود و آن را تا آخر نخواند!(9)
تحريم شراب در قرآن:
نمونه ديگر از مخالفت شديد مهدي با مظاهر تشيع، گفتگويي است كه بين او و امام كاظم عليهالسلام - در مدينه رخ داد. در يكي از سالها مهدي وارد مدينه شد و پس از زيارت قبر پيامبر با امام كاظم عليهالسلام - ملاقات كرد و براي آنكه به گمان خود از نظر علمي آن حضرت را آزمايش كند! بحث حرمت « خَمر» (شراب) در قرآن را پيش كشيد و پرسيد:
- آيا شراب در قرآن مجيد تحريم شده است؟
آنگاه اضافه كرد:
مردم اغلب مي دانند كه در قرآن از خوردن شراب نهي شده، ولي نمي دانند كه معناي اين نهي ، حرام بودن آن است!امام فرمود:
- بلي حرمت شراب در قرآن مجيد صريحاً بيان شده است/- در كجاي قرآن؟
- آنجا كه خداوند (خطاب به پيامبر) مي فرمايد:
«بگو پروردگار من، تنها كارهاي زشت، چه آشكار و چه پنهان و نيز «اِثم» (گناه) و ستم بناحق را حرام نموده است...».(10)آنگاه امام پس از بيان چند موضوع ديگر كه در اين آيه تحريم شده، فرمود:
مقصود از كلمه «اثم»در اين آيه كه خداوند آن را تحريم نموده، همان شراب است، زيرا خدا در آيه ديگريي مي فرمايد:
«از تو از شراب و قمار مي پرسند، بگو در آن «اثم كبير» (گناهي بزرگ) و سودهايي براي مردم هست و گناهش از سودش بزرگتر است».(11)و اثم كه در سوره اعراف صريحاً حرام معرفي شده، در سوره بقره در مورد شراب و قمار به كار رفته است، بنابراين شراب صريحاً در قرآن مجيد حرام معرفي شده است/مهدي سخت تحت تأثير استدلال امام قرار گرفت و بي اختيار رو به «علي بن يقطين» (كه حضور داشت) كرد و گفت:
به خدا اين فتوا، فتواي هاشمي است! علي بن يقطين گفت:
«شكر خدا را كه اين علم را در شما خاندان پيامبر قرار داده است».(12)مهدي از اين پاسخ ناراحت شد و در حالي كه خشم خود را بسختي فرو مي خورد، گفت:
«راست مي گويي اي رافضي »!!(13)
2- هادي عباسي :
سال 169 هجري در تاريخ اسلام يك سال بحراني و تاريك و پر تشنج و غمانگيز بود، زيرا در اين سال پس از مرگ «مهدي عباسي » فرزندش «هادي » كه جواني خوشگذران و مغرور و ناپخته بود، به خلافت رسيد و حكومت وي سرچشمه حوادث تلخي گرديد كه براي جامعه اسلامي بسيار گران تمام شد/ البته نشستن هادي به جاي پدر، مسئله تازهاي نبود، زيرا مدتها بود كه حكومت اسلامي به وسيله خلفاي ستمگر، به صورت رژيم موروثي درآمده بود و در ميان دودمان اموي و عباسي دست به دست مي گشت و انتقال قدرتها از اين راه كه با سكوت تلخ و اجباري مردم همراه بود، تقريباً يك مسئله عادي شده بود/چيزي كه تازگي داشت، سپرده شدن سرنوشت مسلمانان به دست جواني ناپخته، فاقد صلاحيت، بوالهوس و خوشگذراني مثل هادي بود، زيرا هنگامي كه وي بر مسند خلافت تكيه زد، هنوز 25 سال تمام نداشت(14) و از جهات اخلاقي به هيچ وجه شايستگي احراز مقام خطير خلافت و زمامداري جامعه اسلامي رانداشت/ او جواني ميگسار، سبكسر و بي بند و بار بود، به طوري كه حتي پس از رسيدن به خلافت، اعمال سابق خود را ترك ننمود، و حتي شئون ظاهري خلافت را حفظ نمي كرد.(15) علاوه بر اين، او فردي سنگدل، بدخوي ، سختگير و كج رفتار بود.(16)هادي در محيط آلوده دربار عباسي تربيت يافته و از پستان چنين رژيم خود خواه و ستمگر و زورگويي شير خورده بود. با چنين پرورشي ، اگر خلافت نصيب وي نمي شد، در جرگه جوانان زورگو و تهي مغزي قرار مي گرفت كه جز هوسراني و خوشگذراني هدف ديگري ندارد/بزمهاي ننگين!او در زمان خلافت پدر، همراه برادرش هارون، جمعي از خوانندگان را به بزماشرافي خود كه با بيتالمال اسلام برگزار مي شد، دعوت مي نمود و به ميگساري و عيش و طرب مي پرداخت. او آنچنان در اين كار افراط مي كرد كه گاهي پدرش مهدي آن را تحمل نكرده نديمان و آوازهخوانان مورد علاقه او را تنبيه مي كرد(17)! چنانكه يكبار «ابراهيم موصلي »، خواننده مشهور آن زمان را از شركت در بزم او نهي كرد و چون هادي دستبردار نبود، ابراهيم را به زندان افكند!(18)هادي كه در زمان پدر، گاهي به خاطر رفتار زننده خود با مخالفت پدر روبرو مي شد، پس از آنكه به خلافت رسيد، آزادانه به عياشي پرداخت و اموال عمومي مسلمانان را صرف بزمهاي شبانه و شب نشينيهاي آلوده خود كرد/به گفته مورخان، او«ابراهيم موصلي »را به دربار خلافت دعوت مي كرد و ساعتها به آواز او گوش مي داد و به حدي به او دل بسته بود كه اموال و ثروت زيادي به او مي بخشيد، به طوري كه يك روز مبلغ دريافتي او از خليفه، به يكصد و پنجاه هزار دينار بالغ گرديد! پسر ابراهيم مي گفت:
«اگر هادي بيش از اين عمر مي كرد، ما حتي ديوارهاي خانهمان را از طلا و نقره مي ساختيم»!(19)روزي «ابراهيم موصلي » چند آواز براي وي خواند و او را سخت به هيجان درآورد. هادي او را تشويق كرد و مكرر از وي خواست كه مجدداً بخواند. در پايان بزم، به يكي از پيشكاران خود دستور داد دست ابراهيم را بگيرد و به خزانه بيت المال ببرد تا او هر قدر خواست (از اموال مسلمين) بردارد، و حتّي اگر خواست تمام بيتالمال را ببرد، او را آزاد بگذارد! ابراهيم مي گويد:
«وارد خزانه بيتالمال شدم و فقط پنجاه هزار دينار برداشتم»!!(20) با چنين طرز رفتار و روش، پيدا بود كه او از عهده مسئوليت سنگين اداره امور جامعه اسلامي برنخواهد آمد، به همين دليل، در دروان خلافت او، كشور اسلامي كه در آغاز نسبتاً آرام بود و همه ايالات و استانها به اصطلاح مطيع حكومت مركزي بودند، بر اثر رفتار زننده و اعمال زشت وي ، دستخوش اضطراب و تشنج گرديد و از هر سو موج نارضايي عمومي پديدار گشت/البته علل مختلفي موجب پيدايش اين وضع شد ولي عاملي كه بيش از هرچيز به نارضايي و خشم مردم دامن زد، سختگيري هادي نسبت به بني هاشم و فرزندان علي عليهالسلام - بود. او از آغاز خلافت، سادات و بني هاشم را زير فشار طاقتفرسا گذاشت و حق آنها را كه از زمان خلافت مهدي از بيتالمال پرداخت مي شد، قطع كرد و با تعقيبب مداوم آنان، رعب و وحشت شديدي در ميان آنان به وجود آورد و دستور داد آنان را در مناطق مختلف باز داشت نموده و روانه بغداد كردند.(21)
فاجعه خونين سرزمين فخّ:
اين فشارها، رجال آزاده و دلير بني هاشم را به ستوده آورده آنها را به مقاومت در برابر يورشهاي پي در پي و خشونتآميز حكومت ستمگر عباسي واداشت و در اثر همين بيدادگريها، كم كم، نطفه يك نهضت مقاومت در برابر حكومت عباسي به رهبري يكي از نوادگان امام حسن مجتبي عليهالسلام - بنام «حسين صاحب فخ»(22)منعقد گرديد/البته هنوز اين نهضت شكل نگرفته و موعد آن كه موسم حج بود، فرا نرسيده بود ولي سختگيريهاي طاقتفرساي فرماندار وقت مدينه، باعث شد كه آتش اين نهضت زودتر شعلهور شود/فرماندار مدينه كه از مخالفان خاندان پيامبر بود، براي خوش خدمتي به دستگاه خلافت، و گويا به منظور اثبات لياقت خود! هر روز به بهانهاي رجال و شخصيتهاي بزرگ هاشمي را اذيت مي كرد. از جمله، آنها را مجبور مي ساخت هر روز در فرمانداري حاضر شده خود را معرفي نمايند، او به اين هم اكتفا نكرده، آنها را ضامن حضور يكديگر قرار مي داد و يكي را به علت غيبت ديگري ، مؤاخذه و بازداشت مي نمود!(23)يك روز «حسين صاحب فخ»و«يحيي بن عبدالله» را به خاطر غيبت يكي از بزرگان بني هاشم سخت مؤاخذه كرد و به عنوان گروگان بازداشت نمود و همين امر مثل جرقهاي كه به انبار باروتي برسد، موجب انفجار خشم و انزجار هاشميان گرديده نهضت آنها را جلو انداخت و آتش جنگ در مدينه شعلهور گرديد/
شهيد فخّ كيست؟
چنانكه اشاره شد، رهبري اين نهضت را «حسين بن علي » مشهور به شهيد فخّ، نواده حضرت مجتبي ، به عهده داشت. او يكي از رجال برجسته، بافضيلت و شهامت، و عاليقدر هاشمي بود. او مردي وراسته و بخشنده و بزرگوار بود و از نظر صفات عالي انساني ، يك چهره معروف و ممتاز به شمار مي رفت.(24)او از پدر ومادر با فضيلت و پاكدامني كه در پرتو صفات عالي انساني خود به «زوج صالح» مشهور بودند ، به دنيا آمده و در خانواده فضيلت و تقوي و شهامت پرورش يافته بود/پدر و دايي و جد و عموي مادري و عدهاي ديگر از خويشان و نزديكان او، به وسيله «منصور دوانيقي »به شهادت رسيده بودند و اين خانواده بزرگ كه چندين نفر از مردان خود را در راه مبارزه با دشمنان اسلام قرباني داده بود، پيوسته در غم و اندوه عميقي فرو رفته بود.(25)حسين كه در چنين خانوادهاي پرورش يافته بود، هرگز خاطره شهادت پدر و بستگان خود را به دست دژخيمان «منصور» فراموش نمي كرد و يادآوري شهادت آنان روح پرشور و دلير او را كه لبريز از احساسات ضد عباسي بود، سخت آزرده مي ساخت، ولي به علت نامساعد بودن اوضاع و شرائط، ناگزير از سكوت درد آلودي بود/او كه قبلاً احساساتش جريحهدار شده بود، بيدادگريهاي هادي عباسي و مخصوصاً حاكم مدينه، كاسه صبرش را لبريز نموده او را به سوي قيام بر ضدّ حكومت هادي پيش برد/
شكست نهضت:
به محض آنكه حسين قيام كرد، عده زيادي از هاشيمان و مردم مدينه با او بيعت كرده با نيروهاي هادي به نبرد پرداختند و پس از آنكه طرفداران هادي را مجبور به عقبنشيني كردند، به فاصله چند روز، تجهيز قوانموده به سوي مكه حركت كردند تا با استفاده از اجتماع مسلمانان در ايام حج، شهر مكه را پايگاه قرار داده دامنه نهضت را توسعه بدهند. گزارش جنگ مدينه و حركت اين عده به سوي مكه، به اطلاع هادي رسيد. هادي سپاهي را به جنگ آنان فرستاد. در سرزمين «فخ» دو سپاه به هم رسيدند و جنگ سختي در گرفت. در جريان جنگ، حسين وعدهاي ديگر از رجال و بزرگان هاشمي به شهادت رسيدند و بقيه سپاه او پراكنده شدند و عدهاي نيز اسير شده پس از انتقال به بغداد، به قتل رسيدند/ مزدوران حكومت هادي به كشتن آنان اكتفا نكرده از دفن اجساد آنان خودداري نمودند و سرهايشان را از تن جدا كرده ناجوانمردانه براي هادي عباسي به بغداد فرستادند كه به گفته بعضي از مورخان تعداد آنها متجاوز از صد بود.(26) شكست نهضت شهيد فخ فاجعه بسيار تلخ و دردآلودي بود كه دل همه شيعيان و مخصوصاً خاندان پيامبر را سخت به دردآورد و خاطره فاجعه جانگداز كربلا را در خاطرها زنده كرد/اين فاجعه به قدري دلخراش و فجيع بود كه سالها بعد، امام جواد مي فرمود:
پس از فاجعه كربلا هيچ فاجعهاي براي ما بزرگتر از فاجعه فخ نبوده است.(27)
پيشواي هفتم، و شهيد فخّ:
اين حادثه بي ارتباط با روش پيشواي هفتم نبود، زيرا نه تنها آن حضرت از آغاز تا نضج و تشكيل نهضت از آن اطلاع داشت، بلكه با حسين شهيد فخ در تماس و ارتباط بود. گرچه پيشواي هفتم شكست نهضت را پيش بيني مي كرد، ليكن هنگامي كه احساس كرد حسين در تصميم خود استوار است، به او فرمود:
«گرچه تو شهيد خواهي شد، ولي باز در جهاد و پيكار كوشا باش ، اين گروه ، مردمي پليد و بدكارند كه اظهار ايمان مي كنند ولي در باطن ايمان و اعتقادي ندارند، من در اين راه اجر و پاداش شما را از خداي بزرگ مي خواهم».(28)از طرف ديگر هادي عباسي كه مي دانست پيشواي هفتم بزرگترين شخصيت خاندان پيامبر است و سادات و بني هاشم از روش او الهام مي گيرند، پس از حادثه فخ، سخت خشمگين شد، زيرا اعتقاد داشت در پشت پرده ، از جهاتي رهبري اين عمليات را آن حضرت به عهده داشته است، به همين جهت امام هفتم را تهديد به قتل كرده گفت:
«به خدا سوگند، حسين (صاحب فخ) ، به دستور موسي بن جعفر بر ضد من قيام كرده و از او پيروي نموده است، زيرا امام و پيشواي اين خاندان كسي جز موسي بن جعفر نيست. خدا مرا بكشد اگر او را زنده بگذارم» !!(29) اين تهديدها گرچه از طرف پيشواي هفتم با خونسردي تلقي شد ، لكن در ميان خاندان پيامبر و شيعيان و علاقهمندان آن حضرت سخت ايجاد وحشت كرد، ولي پيش از آنكه هادي موفق به اجراي مقاصد پليد خود گردد ، طومار عمرش درهم پيچيده شد و خبر مرگش موجي از شادي و سرور در مدينه برانگيخت!
3- هارونالرشيد:
زمامداران اموي و عباسي ، كه چندين قرن به نام اسلام بر جامعه اسلامي حكومت كردند، براي استوار ساختن پايههاي حكومت خود و به منظور تسلط بيشتر بر مردم ، در پي كسب نفوذ معنوي در دلها ، و جلب اعتماد و احترام مردم بودند تا مسلمانان، زمامداري آنان را از جان و دل پذيرفته ، اطاعت از آنان را وظيفه واجب ديني خود بدانند! و از آنجا كه اعتقاد قلبي چيزي نيست كه بازور و قدرت به وجود آيد يا با زور از بين برود، ناگزير از راه عوام فريبي وارد شده با نقشههاي مزورانه براي كسب نفوذ معنوي تلاش مي كردند/ البته در اين زمينه عباسيان برحسب ظاهر ، برگ برندهاي در دست داشتند كه امويان فاقد آن بودند و آن عبارت از خويشاوندي و قرابت با خاندان پيامبر اسلام بودند/بني عباس كه از نسل عموي پيامبر اسلام (عباس بن عبدالمطلب) بودند ، از انتساب خود به خاندان رسالت بهرهبرداري تبليغاتي نموده خود را وارث خلافت معرفي مي كردند.(30)لكن با اين حال ، حربه تبليغاتي آنان در برابر پيشوايان بزرگ شيعه كند بود، زيرا اولاً در موضوع خلافت، مسئله وراثت مطرح نيست ، بلكه آنچه مهم است شايستگي و عظمت و پاكي خود رهبر و پيشوا است/ثانياً بر فرض اينكه وارثت در اين مسئله دخيل باشد ، باز فرزندان اميرمؤمنان - عليهالسلام - بر ديگران مقدم بودند ، زيرا قرابت نزديكتري با پيامبر داشتند/پيشوايان بزرگ شيعه ، كه هم شايستگي شخصي و هم انتساب نزديك به پيامبر داشتند، همواره مورد احترام و توجه مردم بودند و باتمام تلاشي كه زمامداران اموي و عباسي براي كسب نفوذ معنوي به عمل مي آوردند، باز عملاً كفه ترازوي محبوبيت عمومي ، به نفع پيشوايان بزرگ ديني سنگيني مي كرد.
حكومت بر «دل»ها:
اين موضوع در ميان خلفاي عباسي ، بيش از همه، در زمان هارون جلوهگر بود.هارون كه با آن همه قدرت و توسعه منطقه حكومت، احساس مي كرد هنوز دلهاي مردم با پيشواي هفتم « موسي بن جعفر» - عليهالسلام - است، از اين امر سخت رنج مي برد و با تلاشهاي مذبوحانهاي در صدد خنثي كردن نفوذ معنوي امام بر مي آمد/براي او قابل تحمل نبود كه هر روز گزارش در يافت كند كه مردم ماليات اسلامي خود را مخفيانه به موسي بن جعفر مي پردازند و با اين عمل خود، در واقع حاكميت او را به رسميت شناخته از حكومت عباسي ابراز تنفر مي كنند. روي همين اصل بود كه روزي هارون، وقتي كه پيشواي هفتم را كنار «كعبه» ديد به او گفت:
«تو هستي كه مردم پنهاني با تو بيعت كرده تو را به پيشوايي بر مي گزينند؟»
امام فرمود:
من بر «دل» ها و قلوب مردم حكومت مي كنم و تو بر «تن»ها و بدنها!(31)
فرزند پيامبر كيست؟
چنانكه اشاره شد، هارون آشكارا روي انتساب خود به مقام رسالت تكيه نموده در هر فرصتي آن را مطرح مي كرد. وي روزي وارد شهر مدينه شد و رهسپار زيارت قبر مطهر پيامبر اسلام گرديد. هنگامي كه به حرم پيامبر رسيد ، انبوه جمعيت از قريش و قبائل ديگر در آنجا گرد آمده بودند. هارون رو به قبر پيامبر نموده گفت:
«درود بر تو اي پيامبر خدا! درود بر تو اي پسر عمو!»(32). او در ميان آن جمعيت زياد، نسبت عمو زادگي خود با پيامبر اسلام (صلی الله علیه واله) را به رخ مردم مي كشيد و عمداً به آن افتخار مي نمود تا مردم بدانند خليفه پسر عموي پيامبر است!در اين هنگام پيشواي هفتم كه در آن جمع حاضر بود، از هدف هارون آگاه شده نزديك قبر پيامبر رفت و با صداي بلند گفت:
«درود بر تو اي پيامبر خدا! درود بر تو اي پدر!». هارون از اين سخن سخت ناراحت شد، به طوري كه رنگ صورتش تغيير يافت و بي اختيار گفت:
واقعاً اين افتخار است.(33)او نه تنها كوشش مي كرد انتساب خويش به مقام رسالت را به رخ مردم بكشد، بلكه به وسائلي مي خواست پيامبر زادگي اين پيشوايان بزرگ را نيز انكار كند. او روزي به پيشواي هفتم چنين گفت:
« شما چگونه ادعا مي كنيد كه فرزند پيامبر هستيد، درحالي كه در حقيقت فرزندان علي هستيد، زيرا هركس به جد پدري خود منسوب مي شود نه جد مادري »! امام كاظم عليهالسلام - در پاسخ وي آيهاي را قرأت نمود كه خداوند ضمن آن مي فرمايد:
«...و از نژاد ابراهيم، داود و سليمان و ايوب...و (نيز) زكريا و يحيي و عيسي و الياس را كه همگي از نيكان و شايستگانند، هدايت نموديم».(34). آنگاه فرمود:
در اين آيه، عيسي از فرزندان پيامبران بزرگ پيشين شمرده شده است در صورتي كه او پدر نداشت و تنها از طريق مادرش مريم نسبت به پيامبران مي رساند، بنابراين به حكم آيه ، فرزندان دختري نيز فرزند محسوب مي شوند. ما نيز بهواسطه ماردمان «فاطمه»، فرزند پيامبر محسوب مي شويم(35). هارون در برابر اين استدلال متين جز سكوت چارهاي نداشت!در مناظره مشابه و مفصل و مهيجي كه امام هفتم عليهالسلام - با هارون داشت ، در پاسخ سؤال وي كه چرا شما را فرزندان رسول خدا مي نامند، نه فرزندان علي عليهالسلام -؟
فرمود:
اگر پيامبر زنده شود و دختر تو را براي خود خواستگاري كند، آيا دختر خود را به پيامبر تزويج مي كني ؟
- نه تنها تزويج مي كنم، بلكه با اين وصلت به تمام عرب و عجم افتخار كنم!- ولي اين مطلب در مورد من صادق نيست، نه پيامبر دختر مرا خواستگاري مي كند و نه من دخترم را به او تزويج مي نمايم/- چرا؟
- براي اينكه من از نسل او هستم و اين ازدواج حرام است ، ولي تو از نسل او نيستي /- آفرين ، كاملاً صحيح است!(36)اين قصر از آن كيست؟
روزي پيشواي هفتم وارد يكي از كاخهاي بسيار عظيم و باشكوه هارون در بغداد شد. هارون كه مست قدرت و حكومت بود، به قصر خود اشاره كرده با نخوت و تكبر پرسيد:
- اين قصر از آن كيست؟
نظر وي از اين جمله آن بود كه شكوه و قدرت خود را به رخ امام بكشد! حضرت بدون آنكه كوچكترين اهميتي به كاخ پر زرق و برق او بدهد، با كمال صراحت فرمود:
- اين خانه ، خانه فاسقان است؛ همان كساني كه خداوند درباره آنان مي فرمايد:
« بزودي كساني را كه در زمين بناحق كبر مي ورزند، و هرگاه آيات الهي را ببينند ايمان نمي آورند ، و اگر راه رشد و كمال را ببينند آن را در پيش نمي گيرند، ولي هرگاه راه گمراهي را ببينند آن را طي مي كنند ، از (مطالعه و درك) آيات خود منصرف خواهم كرد، زيرا آنان آيات ما را تكذيب نموده از آن غفلت ورزيدهاند» (37)/هارون از اين پاسخ ، سخت ناراحت شد و در حالي كه خشم خود را بسختي پنهان مي كرد ، با التهاب پرسيد:
- پس اين خانه از آن كيست؟
امام بي درنگ فرمود:
- (اگر حقيقت را مي خواهي ) اين خانه از آن شيعيان و پيروان ما است ، ولي ديگران بازور و قدرت ، آن را تصاحب نمودهاند/- اگر اين قصر از آنِ شيعيان است ، پس چرا صاحب خانه ، آن را باز نمي ستاند؟
- اين خانه در حال عمران و آبادي از صاحب اصليش گرفته شده است و هر وقت بتواند آن را آباد سازد، پس خواهد گرفت (38)/
هارون؛ مرد چند شخصيتي :
هر فردي از نظر طرز تفكر و صفات اخلاقي ، وضع مشخصي دارد، و خصوصيات اخلاقي و رفتار او، مثل قيافه خاص وي ، از يك شخصيت معين حكايت مي كند، ولي بعضي از افراد، در اثر نارساييهاي تربيتي يا عوامل ديگر، داراي يك نوع تضاد روحي و ناهماهنگي در شخصيت و زيربناي فكري هستند. اين افراد، از نظر منش و شخصيت داراي يك شخصيت نيستند، بلكه دو شخصيتي و حتي گاه، چند شخصيتي هستند و به همين دليل اعمال و رفتار متضادي از آنان سر مي زند كه گاه موجب شگفت مي گردد/گرچه در بدو نظر، قبول چنين تضادي قدري دشوار است ، ولي با توجه به خصوصيات بشر روشن مي گردد كه نه تنها چنين چيزي ممكن است ، بلكه بسياري از افراد گرفتار آن هستند/ امروز در كتب روانشناسي مي خوانيم كه «...بشر بسهولت ممكن است دستخوش احساسات دروغين و هوسهاي ناپايدار و آتشين خود گردد. يعني در عين حساسيت، سخت بي عاطفه؛ در عين صداقت، دروغگو؛ و در عين بي ريايي و صفا ، حتي خويشتن را بفريبد! اينها تضادهايي است كه نه تنها جمع آنها در بشر ممكن است، بلكه از خصوصيات وجود دو بخش «آگاه» و «ناآگاه» روح انساني است»(39)/اين گونه افراد، داراي احساسات كاذب و متضاد هستند و به همين جهت رفتاري نامتعادل دارند:
در عين «تجملپرستي » و اشرافيت ، گاه گرايشهاي «زاهدانه» و صوفيگرانه دارند ، نيمي از فضاي فكري آنان تحت تأثير تعاليم ديني است، و نيم ديگر جولانگاه لذتطلبي و مادهپرستي . اگر گذارشان به مسجد بيفتد در صف عابدان قرار مي گيرند، و هرگاه به ميكده گذر كنند لبي ترمي كنند! از يك سو خشونت را از حد مي گذرانند و از سوي ديگر اشك ترحم مي ريزند!تاريخ، نمونههايي از اين افراد چند شخصيتي به خاطر دارد كه يكي از آنان «هارونالرشيد» است/ هارون كه در دربار خلافت به دنيا آمده و از كوچكي ، با عيش و خوشگذراني خوگرفته بود ، طبعاً كشش نيرومندي به سوي لذتطلبي و خوشگذراني و اشرافيگري داشت ، و از سوي ديگر محيط كشور اسلامي و موقعيت خود وي ، ايجاب مي كرد كه يك فرد مسلمانان و پايبند به مقررات آيين اسلام باشد، ازينرو ، وجود او معجوني از خوب و بد و زشت و زيبا بود/ او خصوصيات عجيب و متضادي داشت كه در كمتر كسي به چشم مي خورد. ظلم و عدل، رحم و خشونت ، ايمان و كفر، سازگاري و سختگيري ، به طرز عجيبي در وجود او بهم آميخته بود. او از يك سو از ظلم و ستم باك نداشت و خونهاي پاك افراد بي گناه، مخصوصاً فرزندان برومند و آزاده پيامبر اسلام را بي باكانه مي ريخت، و از سوي ديگر هنگامي كه پاي وعظ علما و صاحبدلان مي نشست و به ياد روز رستاخيز مي افتاد، سخت مي گريست!. او هم نماز مي خواند و هم به ميگساري و عيش و طرب مي پرداخت. هنگام شنيدن نصايح دانشمندان، از همه زاهدتر و با ايمانتر جلوه مي كرد، اما وقتي كه بر تخت خلافت مي نشست و به رتق و فتق امور كشور مي پرداخت از «نرون» و «چنگيز» كمتر نبود!مورخان مي نويسند:
روزي هارون به ديدار «فُضَيل بن عياض»، يكي از مردان وارسته و آراسته و آزاده آن روز، رفت. فضيل با سخنان درشت به انتقاد از اعمال نارواي او پرداخت و وي را از عذاب الهي كه در انتظار ستمگران است، بيم داد. هارون وقتي اين نصايح را شنيد به قدري گريست كه از هوش رفت! و چون به هوش آمد، از فضيل خواست دو باره او را موعظه نمايد. چندين با نصايح فضيل، و به دنبال آن، بيهوشي هارون تكرار گرديد! سپس هارون هزار دينار به او داد تا در موارد لزوم مصرف نمايد/هارون با اين رفتار، نمونه كاملي از دوگانگي و تضاد شخصيت را نمودار ساخته بود، زيرا گويي از نظر او كافي بود كه از ترس خدا گريه كند و بيهوش شود و بعد هرچه بخواهد بدون واهمه بكند. او دو هزار كنيزك داشت كه سيصد نفر از آنان مخصوص آواز و رقص و خنياگري بودند(40). نقل مي كنند كه وي يك بار به طرب آمده دستور داد سه ميليون درم بر سرحضار مجلس نثار شود!. و بار ديگر كه به طرب آمد، دستور داد تا آوازهخواني را كه او را به طرب آورده بود ، فرمانرواي مصر كنند!!(41) هارون كنيزكي را به يكصد هزار دينار، و كنيزك ديگر را به سي و شش هزار دينار خريداري كرد ، اما دومي را فقط يك شب نگاهداشت و روز ديگر، او را به يكي از درباريان خود بخشيد! حالا علت اين بخشش چه بود، خدا مي داند! (42) بديهي است كه هارون اين ولخرجيها را از بيتالمال مسلمانان مي كرد، زيرا جد او، منصور، هنگام رسيدن به خلافت به اصطلاح در نه آسمان يك ستاره نداشت. بنابراين آن پولها محصول عرق جبين و كَدّ يمين كشاورزان فقير و مردم تنگدست و بينوا بود كه به اين ترتيب خداپسندانه! به مصرف مي رسيد(43)؛ اما او با اين همه خيانت به اموال عمومي ، اشك تمساح مي ريخت! و همچون مردان پاك، خود را پرهيزگار مي دانست!
چهره حقيقي هارون:
«احمد امين» نويسنده معاصر مصري ، پس از آنكه دو علت براي گرايش هارون (و مردم زمان او) به عيش و خوشگذراني ذكر نموده، اولي را توسعه زندگي و رفاه عمومي در دوره وي ، و دومي را نفوذ ايرانيان (كه به گفته وي از قديم گرايش به خوشگذراني داشتند) در دربار وي معرفي مي كند، مي نويسد:
علت سوم، مربوط به طرز تربيت و سرشت خود رشيد است. او به عقيده من جواني داراي احساسات تند بود، ولي نه به طوري كه صد در صد تسليم احساسات خود شود، بلكه در عين حال ارادهاي قوي داشت. او از نظر فطرت و تربيت، داراي روحيه نظامي بود، و بارها به شرق و غرب لشگركشي كرد، ولي همين تندي احساسات و قدرت اراده و جوشش جواني ، چهرههاي گوناگوني به او داده بود:
هنگام شنيدن وعظ، سخت متأثر مي شد و صدا به گريه بلند مي كرد، هنگام استماع موسيقي چنان به طرب مي آمد كه سر از پا نمي شناخت. در بزم او وقتي كه «ابراهيم موصلي » آواز مي خواند، «بَرْصوما» ساز مي نواخت و «زَلْزَل» دف مي زد، هارون چنان به طرب مي آمد كه با طرز جسارتآميزي مي گفت:
«اي آدم! اگر امروز مي ديدي كه از فرزندان تو، چه كساني در بزم من شركت دارند، خوشحال مي شدي »!(44) احساسات به اصطلاح ديني در هارون رشد كرد، اما به موازات آن ، هوسراني و علاقه به ساز و آواز و طرب نيز فزوني يافت. در نتيجه ، او هم نماز مي خواند و هم زياد به موسيقي و شعر و آواز گوش مي كرد و به طرب مي آمد. احساسات تند او به جهات مختلف متوجه مي شد و در هر جهت نيز به حد افراط مي رسيد/ هنگامي كه از برامكه خرسند بود ، فوقالعاده به آنان علاقه داشت و آنان را مقرّب دربار قرار داده بود، ولي هنگامي كه مورد غضب وي قرار گرفتند ، و حاسدان، احساسات او را بر ضد برامكه تحريك كردند، آنان را محو و نابود ساخت/ او از آواز ابراهيم موصلي سخت لذت مي برد و او را مثل علما و قضات، مقرب دربار قرار مي داد، ولي هيچ وقت از خود نمي پرسيد كه به چه مجوزي بيتالمال مسلمانان را به جيب اين گونه افراد مي ريزد؟
نويسنده كتاب «الأغاني » جمله جالبي دارد كه طي آن، به بهترين وجهي عواطف متضاد و شخصيت غير عادي هارون را ترسيم نموده است:
«هارون هنگام شنيدن وعظ از همه بيشتر اشك مي ريخت و در هنگام خشم و تندي ، از همه ظالمتر بود»! ازينرو جاي تعجب نبود كه او يك فرد ديندار جلوه كند، و نماز زياد بخواند ، ولي روزي خشمگين گردد و بدون كوچكترين مجوزي ، خون بي گناهان را بريزد، و روز ديگر چنان به طرب آيد كه از خود بيخود گردد. اينها صفاتي است كه جمع آنها در يك فرد، بسهولت قابل تصور است(45)/ از آنچه گفتيم، چهره حقيقي و ماهيت هارون روشن گرديد. متأسفانه بعضي از مورخان در بررسي روحيه و طرز رفتار و حكومت او (و امثال او) حقايق را كتمان نموده و دانسته يا ندانسته تنها نيمرخ به اصطلاح روشن چهره او را ترسيم نمودهاند، اما نيمرخ ديگر را وارونه نشان دادهاند ، در حالي كه لازمه يك بررسي تحقيقي و بيطرفانه اين است كه تمام جوانب شخصيت و رفتار فرد مورد بررسي قرار گيرد.
کرامت امام کاظم(ع)
- Details
- Created on Tuesday, 27 August 2013 12:33
- Hits: 2207
عصا زنان راهي حرم امام موسي(ع) بود. به خستي قدم بر مي داشت. نمي توانست پايش را روي زمين بگذارد. به زحمت روي پنجه پا راه مي رفت. گاهي وقتها از شدت درد پا، زمين گير مي شد. نزديکي هاي حرم در پياده روي خيابان، روي سکوي مغازه اي نشست. توان حرکت نداشت. عصا را روي سکو گذاشت. خيابان منتهي به حرم شلوغ بود. مردم زيادي براي زيارت آمده بودند. زن ومرد، پير وجوان، تنها يا دسته جمعي به سمت مردم مي رفتند. دلش شکست. به حال آنها غبطه مي خورد. آنها پاي پياده بدون اين که مشکلي درراه رفتن داشته باشند، درحال حرکت بودند؛ نه مثل او که براي برداشتن چند قدم کوتاه هم با مشکل روبرو بود! دراين هنگام، صدايي آشنا به گوشش رسيد:
-حاج شيخ محمد!
سربرگرداند. يکي از دوستانش بود که سال ها قبل از شهر ري به قصد تحصيل علوم ديني به حوزه علميه نجف آمده بود. خواست از جا بلند شود، اما نتوانست. با او سلام واحوال پرسي کرد. مرد با کنجکاوي عصاي چوبي را برانداز کرد وگفت:
-حاج شيخ محمد! شنيده ام تازه از سفر حج آمده اي. زيارت قبول! ايران نرفتي؟
-نه بعد از زيارت عتبات عاليات، به ايران برمي گردم. شما چطوريد؟
-الحمدالله، به لطف خدا.
-درستان تمام نشده؟
-فعلاً درنجف هستم.امروز هم براي زيارت کاظمين آمده ام. نذر داشتم.
مرد بار ديگر نگاهي به عصا انداخت وبا تعجب گفت:
- حاج شيخ محمد! چرا اين جا نشستي؟ خداي نکرده کسالتي داري؟ اين عصا چيست؟!
لحظه اي درجواب دادن درنگ کرد، عصا را روي سکوجا به جا کرد وگفت:
- داستانش مفصل است. اگه حوصه داري، بنشين تا برايت تعريف کنم؟
-البته ؟
-حدود يکسال است درد پا، امانم را بريده
-دکتر نرفتي؟
- درتهران وشهر ري پيش اطباي درجه اول رفتم.
-خب؟!
-گفتند بايد پايت عمل شود اما...
-اما چه؟!
-گفتند اگرعمل کنيم، به احتمال هفتاد در صد بايد پا بريده شود؛ به احتمال سي درصد هم بعد ازعمل، کوتاه خواهد شد. خلاصه يا بايد با پاي مصنوعي راه مي رفتم يا کفش هاي پاشنه بلند طبي مي پوشيدم.
-عمل کردي؟
-نه، بيمارستان را ترک کردم. چون مطمئن بودم پايم ناقص خواهد شد، چند ماه بعد عازم زيارت خانه خدا شدم. حالا هم درعتبات عاليات هستم. آمده ام دست به دامان ائمه اطهار شوم بلکه آنها شفايم دهند.
مرد، قلم وکاغذي از جيبش در آورد وگفت:
- حاج شيخ محمد! خيلي ناراحت شدم. اما دکتري يهودي را در بغداد مي شناسم که متخصص بيماري هاي مفاصل ورماتيسم است. حتماً به مطبش برو. الان آدرسش را برايت مي نويسم.
مرد، آدرس را روي کاغذ نوشت وبه او داد؛ بعد هم بلند شد وگفت:
- من تازه از زيارت برگشته ام . اگر بخواهي تو را به حرم امام کاظم(ع) مي برم.
-نه، ممنون. مي خواهم اينجا بنشينم. حالم که بهتر شد، خودم مي روم. شما بفرماييد.
- هر طور ميل شماست. باز هم تأکيد مي کنم حتماً به مطلب اين دکتر برو، خيلي ها را درمان کرده. ان شاء الله خوب مي شوي. خوب، خداحافظ!
مرد اين را گفت ولحظاتي بعد، درميان جمعيت ناپديد شد.
شيخ محمد کاغذ را باز کرد وآدرس دکتر يهودي را نگاه کرد. آهي کشيد وعصا را برداشت. به هرسختي بود، از جا بلند شد. خودش را به حرم رساند. وارد شد. سلام داد وبا بغضي ترکيده وديدگاني اشکبار گفت:
-يا امام موسي کاظم! يا باب الحوائج! آيا به شما برنمي خورد بعد ازاين همه معالجات درايران توسل به ائمه، به سراغ يک دکتر يهودي بروم؟!
به سمت ضريح رفت. درشلوغي جمعيت، دست هايش را در ضريح گره زد. عصا از دستش روي زمين افتاد. پايش را به ضريح ماليد. زائران از دوطرف به او فشار مي آوردند. ناگهان احساس کرد پاشنه پايش به زمين مي رسد. درد پايش ساکت شده بود. چند قدمي برداشت. دنبال عصايش گشت. از عصا خبري نبود. گويي آب شده بود وبه دل زمين فرو رفته بود.
ازحرم بيرون آمد ودرحالي که اشک شادماني از چشمانش جاري بود، آدرس مطب آن يهودي را پاره کرد وبا پاي خودش به سوي مسافرخانه حرکت کرد؛ درست مثل زمان قبل از بيماري.*